محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مامانی

روزانه های محمدپارسا

  سلام عزیز دلم امروز صبح مثل یه پسر خوب از خواب بیدار شدی یه کمی نق نق کردی که با خوردن شیر موز صبحگاهیت برطرف شد لباس هات رو سریع پوشیدی و راهی مهد کودک شدیم دیروز که خواب بودی و متوجه نشدی اماامروز بیدار بودی و مامانی انتظار اینو داشت که گریه کنی اما خداروشکر مربی خودت منیره جون چنان با روی باز باهات برخورد کرد که با خوشحالی رفتی بغلش و کلا یادت رفت مامان و بابایی هم هستند بعدازظهر هم وقتی دیدی من و بابایی دو نفری پشت در مهد وایستادیم خوشحال و خندون اومدی پیشمون دلمون خیلی برات تنگ میشه عزیزم الان که برات می نویسم شما لالا هستی امروز مربیت گفت تو مهد خوابیدی اما مثل اینکه خیلی...
27 آبان 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام عزیزم خداروشکر حالت کمی بهتر شده و به عبارتی می تونی اندکی غذا تناول کنی . این 3 روز که مامانی و بابایی پیشت بودند  خیلی خوشحالی مخصوصا اینکه دو روزش رو پیش خاله جون مانا مانا بودی .   خب از پیشرفت هات بگم مفاهیم رو خیلی خوب می فهمی و مخصوصا رفتارهای بابایی رو خیلی تقلید می کنی و در تلفظ کلمات نسبت به قبل  خیلی بهتر شدی. از برکت وجود نازنینت شدیدا نیاز به خونه تکونی دارم مخصوصا اتاقت تصمیم گرفتم همه اسباب بازیهات رو جمع کنم چون تموم سرگرمیت شده اسباب  کشی از اتاقت به هال و پذیرایی و وقتی من جمع می کنم کلی گریه می کنی و باز...
24 آبان 1392

خاطرات گل پسلی

سلام به عزیز دلم و تمومی دوستان خوبمون پسر عزیزم دو شب پیش حالت بهم خورد و تا صبح من و بابایی ازت پرستاری کردیم و دیروز رو هم کامل خونه بابایی (مامان) بودی از محل کار زنگ زدم به خاله مانا مانا و حالت رو پرسیدم  که گزارش رسید خوبی و در حال تی و جارو زدن آشپزخونه  هستی از اینکه حالت  خوب بود خیلی خوشحال شدم به بابایی هم خبر خوب شدنت رو دادم اما از عصر سرفه های شدیدی داشتی و امروز هم علایم سرما خوردگی داری بینیت آنقدر تمیزش کردم قرمز  شده سینوس هاتو روغن مالی کردم آبریزشت شدید تر شد بی حال و بهونه گیر شدی اما دست از بازی و شیطونی نمی کشی خونمون همچنان دچار ا...
21 آبان 1392

خاطرات گل پسلی

  سلام گلم پنج شنبه گذشته بعداز ظهر من و شما و بابایی رفتیم خونه بابایی (مامان) قربونت برم که عاشق خونه بابایی هستی وقتی می فهمی که می خواهیم بریم پشت سر هم تکرار می کنی مانا مانا و دایی به قول مامانی طی یک هفته خیلی لاغر شدی آخه پسلی خوب غذا نمی خوره و همون یه ذره هم که می خوری سر رقابت با پخی پخی هست و پلنگ صورتی می زاریشون کنارت و من یا بابایی به آنها هم غذا می دیم و شما واسه اینکه غذاهاتو نخورن چند لقمه ای می خوری جدیدا هم خاله جون کشف هایی داشتند شما در رابطه با یادگیری هم با این دو موجود رقابت داری و وقتی می گیم پیشی یا پلنگ صورتی این کار رو انجام داد یا این حرف رو زد شما سریع تکرار می کنی و منظو...
12 آبان 1392

خاطرات ناناز مامان

سلام ‍‍گلم خداروشکر از دیروز حالت بهتر شده و غذا هم می خوری امروز صبح که گذاشتمت مهد از مربیت منیره جون در مورد نحوه غذا خوردنت کلی سوال پرسیدم که ایشون هم از غذا خوردنت راضی بود و می گفت چند روزی هست که خوب غذاتو می خوری و از این بابت خیلی خوشحال شدم ظهر ساعت ۱۴:۳۰ من و بابایی اومدیم دنبالت و با هم رفتیم خونه البته شما لالا بودی و بین راه بیدار شدی و کلی شاخه های درختان رو رصد می کردی و پرنده ها و یا به زبون شما جو جو ها رو با دستت نشون می دادی امروز مامانی کلاس داشت و قرار بود خاله مانا مانا بیاد پیشت و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی  روز هایی که خاله جون میاد شما خواب و خوراک رو کنار میزاری و ف...
6 آبان 1392

محمد پارسا در 22 ماهی که گذشت به روایت تصویر

بدو تولد: یک ماهگی : دو ماهگی : سه ماهگی: بفرمایید ادامه مطلب   چهار ماهگی: پنج ماهگی : شش ماهگی: هفت ماهگی : هشت ماهگی: نه ماهگی : ده ماهگی : یازده ماهگی : دوازده ماهگی : سیزده ماهگی : چهارده ماهگی : پانزده ماهگی : شانزده ماهگی : هفده ماهگی: هجده ماهگی : نوزده ماهگی : بیست ماهگی : بیست و یک ماهگی : بیست و دو ماهگی : ...
4 آبان 1392

22 ماهگیت مبارک گلم

  امروز 22 ماهه شدی عزیز دلم از اینکه تو رو در کنارمون داریم من و بابایی خیلی خوشحالیم   تقریبا یک هفته ای می شه شما یه کمی آبریزش بینی داری مامانی هم که حسابی سرما خورده است دیشب  سه تایی رفتیم پیاده روی موقع برگشت به خونه بارون گرفت و باد می وزید و یه کمی آبریزش بینی شما بیشتر شد امیدوارم زودی خوب بشی البته سال قبل هم با شروع فصل پاییز شما کلا مریض بودی هوا که گرم شد  کلا بیماری شما از بین رفت دو هفته پیش هم بردمت دکتر ،دکتر گفت خیلی مراقبت باشم چون زمینه آسم داری و ممکنه آسم کودکان بگیری خیلی از این بابت ناراحتم خب گلم  امروز رو سه تایی خونه بودیم و تو از اینکه من و بابایی پیشت هستی...
3 آبان 1392
1